سخت عست

میدانید ، خیلی ها دیدند ، خیلی ها ندیدند (!) که نبود یک نفر میتواند چقدر سخت باشد ، وقتی کسی که تا همین دیروز سرحال بود اما حالا دیگر نیست ، هیچ نمیدانی کجاست ، چکار میکند ، حس میکند .

اصلا حتی نمیدانی بعد از رفتنش بازهم وجود دارد یا نه (!)

خیلی سخت است تحملش برای کسانی که روی زمین نمیدانند چه طور است احوالش ، و مخصوصا سخت تر برای کسانی که ییهو (!) کسی را از دست دادند .

و اگر این هارا ببینی برایت سخت تر میشود نبودنت ، حتی فکر کردن به روزی که نباشی و عزیزانت در اینجا نگرانت باشند ، خدا میداند چند ها بار در فکر این که اگر روزی من هم نباشم ، در فکر اینکه چه کسی با خواهرم حرف میزند ، چه کسی با مادرم میگوید و میخندد ، چه کسی به پدرم کمک میکند ، چه کسی حرف دوستانم را گوش میدهد.

آن همه آرزوهای احمقانه ام چه میشود ، آن همه رویا و آن همه عمری که گذراندی.

خدا میداند هر روز چقدر مشغول فکر کردنم به اینم که چقدر دلم میخواهد من هم نباشم ،

اما مدام صحنه های (حالا واقعی یا فقط تخیل) به ذهنم میرسد که واقعا پشیمانم میکند و ترجیح میدهم همینجا بمانم و بازهم عذاب (!) بکشم تا این که عذاب کشیدنِ نزدیکانم را ببینم .

کانون گرم خانواده ـیمان شاید از هم بپاشد ، شاید کسی خدای نکرده کاری دست خود دهد ، نمیخواهم بگویم همه من را دوست دارند اما قضیه این است که شما اگر یک جلبک هم نوزده سال پیشتان باشد بهش عادت میکنید .

نمیخواهم آن همه خاطره های کودکی و نوجوانیم را تنها بگذارم و بروم . شاید اگر من هم بروم حداقل تا چند سال برای نزدیکان خودم خاطره ها تلخ شوند ، نمیخواهم عیدی که میآیند سر قبر من فقط به خاطر من خراب شود ، نمیخواهم کسی بیمار شود .

اما گاهی به خودت که میای میبینی هیچ چیز برایت مهم نیست ،  فقط میخواهی این جا نباشی فقط میخواهی دیگر خنکی لعنتی باد کولر برایت خاطره ساز نباشد ، آن مسافرت های لعنتی که دوستشان داری را نمیخواهی ،

دیگر نمیخواهی ظهر ها جلوی مغازه های بسته بشینی و آهنگت را گوش کنی ، میخواهی جایی باشی که همش سرسبزی باشد ، مردم فقط ظاهرت را نبینند ، وقتی کسی ازت میپرسد حالت چطور است و تو خوب نیستی هر جوابی بدهی بازهم بفهمد که میزان نیستی و با یک اجی مجی (!) حالت را خوب کند ، سر خوش شوی ، بروی بیرون هر کسی را میبینی بغل کنی بی دلیل بخندی ، با هر سازی برقصی و هزاران کار سرخوشانه ی دیگر.

خیلی موقع ها از این تفکرات میآیم بیرون و میگویم به جهنم هر چه شد ، شد ؛ ولی واقعا نمیشود ، هیچ اتفاقِ خوشایندی نمیافتد .

من دیگر نمیخواهم هر ظهر بوی آن روزنامه اطلاعاتِ لعنتی را حس کنم ، نمیخواهم آن روزهای را به یاد بیاورم که با مقوا مادرم برایم خانه درست میکرد .

شاید بزرگترین دلیل این که همیشه بودنم به نبودنم چیره میشود ، همین مادرم است .

من مادربزرگم و خاله ام و دختر خاله و شوهر خاله ام را ندیدم (!) در زلزله فوت کردند ، فک کردن به این که مادرم چگونه تحمل کند ، عذابم میدهد .

همیشه میخواستم از که ای کاش اصلا نمیشناختمش ، اینگونه راحت تر بود ، اما بازهم پشیمان میشوم .

آخر مطمعنم یکی از فرشتگان مخفی روی زمین است ( :) )

من خودم بسیاری از نزدیکانم را از دست دادم ، و هر جا میروم که روزی با آن ها هم بودم ، واقعا بغضم میگیرد ، نمیدانم چرا ؛ با آن که شاید سال ها از آخرین دیدارمان گذشته باشد .

نمیخواهم روزی هم به یاد من کسی اشک بریزد

 

شاید من هم احتیاج دارم یک مدت طولانی استراحت کنم ، دوست دارم بروم  در یکی از آن خانه های روستایی در دل جنگل .

از آن هایی که مردمانش هنوز لباس محلی میپوشند ، هنوز نان میپزند ، از همان هایی جنگل هایش به قدری خنک است که آدم احتیاجی به کولر ندارد (!) .

 

از سری پست های وبلاگ قبلیم .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.