خدایی که از هیچ پدید آمد.

شروع کردن یک پست در هر موضوعی که باشد و قرار باشد دراز باشد برای من که به قول خودمانی ها مینیمال نویسی میکردم یکمی سخت است ، در مینیمال نه شروعی هست و نه پایانی ، نه افکت دارد و نه آرایش ادبی . می آیی یک جمله مینویسی و میروی دوروز بعد میایی ؛ اما این جا دیگر جاییست که نمیشود.

باید یک جوری شروع کرد ، از کجایش را نمیدانم اما باید شروع کرد . اصولا هر آدمی در این دنیا تمایل دارد به ساکن شدن ، به آرامش رسیدن و همینجا یعنی در آرامش رسیدن است که تضاد ها پیش می آیند . عده ای هستند که یکنواخت شدن را آرامش مینامند و عده ای که نمیدانند !

تا حالا شده فکر کنید که هستید؟ تا حالا شده فکر کنید کجایید؟

اگر یک روز از خواب بیدار شوید و ببینید در یک دنیایی هستید پر از آدم های فضایی قطعا تعجب خواهید کرد ، اینطور نیست؟

اگر از این آدم ها هستید بدانید که زندگی شما هم تا حد زیادی به سوی یکنواخت شدن پیش رفته ؛ قطعا دنیارا از دید خود خواهید دید ، یعنی به احتمال زیاد نشد که فکر کنید یک روز که از خواب بلند میشوید از خانه که بیرون می آیید یک عالمه آدم زمینی یک آدم مریخی دوچشم که چشم هایش پف کرده میبینند و قطعا همان قدر که شمما ترسیدید میترسند .

چرا؟ چون شما هم برای خودتان یک آدم فضایی هستید ، یک مریخی و یا حتی یک بیگانه ؛ اما چه شد که به این جا رسیدیم؟

جوابش تنها این است که ما قوه شگفتیمان را به مرور زمان از دست میدهیم .

نه میدانیم که کیستیم ، نه میدانیم کجاییم ، و نه حتی خدایمان را برای خود اثبات نکردیم ، هر انسانی در جواب این سوال که خدا کیست میگوید خدا نه به وجود آمده نه از بین میرود ، بسیار خوب !

پس قبول کنید که ماهم میتوانیم از اول بوده باشیم ، آه نه نمیشود چیزی نمیشود از اول بوده باشد ، پس خدا چه ؟ او بوده؟

از اول اول؟

این شرط زندگی انسان هاست ، موضوعی را که درک نمیکنند برایش دلایل عجیب می آورند ؛ نمونه اش همان خدایان رومی ها و...

اگر خدارا ببر ها و پلنگ ها تجسم میکردند قطعا به شکل یک ببر یا پلنگ میبود.

سخت عست

میدانید ، خیلی ها دیدند ، خیلی ها ندیدند (!) که نبود یک نفر میتواند چقدر سخت باشد ، وقتی کسی که تا همین دیروز سرحال بود اما حالا دیگر نیست ، هیچ نمیدانی کجاست ، چکار میکند ، حس میکند .

اصلا حتی نمیدانی بعد از رفتنش بازهم وجود دارد یا نه (!)

خیلی سخت است تحملش برای کسانی که روی زمین نمیدانند چه طور است احوالش ، و مخصوصا سخت تر برای کسانی که ییهو (!) کسی را از دست دادند .

و اگر این هارا ببینی برایت سخت تر میشود نبودنت ، حتی فکر کردن به روزی که نباشی و عزیزانت در اینجا نگرانت باشند ، خدا میداند چند ها بار در فکر این که اگر روزی من هم نباشم ، در فکر اینکه چه کسی با خواهرم حرف میزند ، چه کسی با مادرم میگوید و میخندد ، چه کسی به پدرم کمک میکند ، چه کسی حرف دوستانم را گوش میدهد.

آن همه آرزوهای احمقانه ام چه میشود ، آن همه رویا و آن همه عمری که گذراندی.

خدا میداند هر روز چقدر مشغول فکر کردنم به اینم که چقدر دلم میخواهد من هم نباشم ،

اما مدام صحنه های (حالا واقعی یا فقط تخیل) به ذهنم میرسد که واقعا پشیمانم میکند و ترجیح میدهم همینجا بمانم و بازهم عذاب (!) بکشم تا این که عذاب کشیدنِ نزدیکانم را ببینم .

کانون گرم خانواده ـیمان شاید از هم بپاشد ، شاید کسی خدای نکرده کاری دست خود دهد ، نمیخواهم بگویم همه من را دوست دارند اما قضیه این است که شما اگر یک جلبک هم نوزده سال پیشتان باشد بهش عادت میکنید .

نمیخواهم آن همه خاطره های کودکی و نوجوانیم را تنها بگذارم و بروم . شاید اگر من هم بروم حداقل تا چند سال برای نزدیکان خودم خاطره ها تلخ شوند ، نمیخواهم عیدی که میآیند سر قبر من فقط به خاطر من خراب شود ، نمیخواهم کسی بیمار شود .

اما گاهی به خودت که میای میبینی هیچ چیز برایت مهم نیست ،  فقط میخواهی این جا نباشی فقط میخواهی دیگر خنکی لعنتی باد کولر برایت خاطره ساز نباشد ، آن مسافرت های لعنتی که دوستشان داری را نمیخواهی ،

دیگر نمیخواهی ظهر ها جلوی مغازه های بسته بشینی و آهنگت را گوش کنی ، میخواهی جایی باشی که همش سرسبزی باشد ، مردم فقط ظاهرت را نبینند ، وقتی کسی ازت میپرسد حالت چطور است و تو خوب نیستی هر جوابی بدهی بازهم بفهمد که میزان نیستی و با یک اجی مجی (!) حالت را خوب کند ، سر خوش شوی ، بروی بیرون هر کسی را میبینی بغل کنی بی دلیل بخندی ، با هر سازی برقصی و هزاران کار سرخوشانه ی دیگر.

خیلی موقع ها از این تفکرات میآیم بیرون و میگویم به جهنم هر چه شد ، شد ؛ ولی واقعا نمیشود ، هیچ اتفاقِ خوشایندی نمیافتد .

من دیگر نمیخواهم هر ظهر بوی آن روزنامه اطلاعاتِ لعنتی را حس کنم ، نمیخواهم آن روزهای را به یاد بیاورم که با مقوا مادرم برایم خانه درست میکرد .

شاید بزرگترین دلیل این که همیشه بودنم به نبودنم چیره میشود ، همین مادرم است .

من مادربزرگم و خاله ام و دختر خاله و شوهر خاله ام را ندیدم (!) در زلزله فوت کردند ، فک کردن به این که مادرم چگونه تحمل کند ، عذابم میدهد .

همیشه میخواستم از که ای کاش اصلا نمیشناختمش ، اینگونه راحت تر بود ، اما بازهم پشیمان میشوم .

آخر مطمعنم یکی از فرشتگان مخفی روی زمین است ( :) )

من خودم بسیاری از نزدیکانم را از دست دادم ، و هر جا میروم که روزی با آن ها هم بودم ، واقعا بغضم میگیرد ، نمیدانم چرا ؛ با آن که شاید سال ها از آخرین دیدارمان گذشته باشد .

نمیخواهم روزی هم به یاد من کسی اشک بریزد

 

شاید من هم احتیاج دارم یک مدت طولانی استراحت کنم ، دوست دارم بروم  در یکی از آن خانه های روستایی در دل جنگل .

از آن هایی که مردمانش هنوز لباس محلی میپوشند ، هنوز نان میپزند ، از همان هایی جنگل هایش به قدری خنک است که آدم احتیاجی به کولر ندارد (!) .

 

از سری پست های وبلاگ قبلیم .

یکی از دلایلی که از ما ایرانی ها متنفرم

شاید الان پیش خودتان بگویید این اوسکل هم میخواهد کلاس بگذارد و بگوید روشن فکر است و خیلی شیک است و است و است است .

از همین الان بگویم نظر دیگران برایم مهم نیست ، من آدم یک دنده ای هستم پس لدفن ازین حرفا پیش خودتان نزنید یا هر حرف دیگری . یکی از دلایل تنفر من از ایرانی ها (و به این به خاطر میگویم ایرانی ها چون من با آدم های کشور های دیگر به مدت طولانی معاشرت نکرده ام) این است که آقا جان بخواهید قبول کنید یا نه بسیار نفهم و خودبین هستیم ، دور از شوخی ؛ کاملا دور!

یکی از این عادت هایمان همین موضوع است که تا  از چیزی سر در نمیاوریم یا حرف (خواه عمیق یا سطحی) کسی را نمیفهمیم ، آن موضوع را احمقانه و بی اساس و آن شخص را نفهم و بیسواد مینامیم و در آن موقع است که به خودمان میبالیم از حس روشن فکری و تیزبینی ، و به چشم هزاران نفر مثل یک بچه نفهم که چیزی از هیچی نمیفهمد دیده میشویم وباعث طرد (یا شاید هم ترد) شدنمان میشویم و به همین جهت افسرده میشویم که کسی مارا درک نمیکند ، به سیگار های مجازی روی می آوریم و میشویم مشتری دائمی قهوه ها و خلاصه از این بحث ها .

و آن موقع است که پس از مدتی در ذهن بسته بندی شده خودمان شروع به قر قره کردن این جملات که من روشن فکر هستم و کسی من را درک نمیکند ، ناخواسته یا خواسته جملات غیر قابل درکی میزنیم که کسی درک نمیکند و مارا نفهم و بیسواد مینامد و احساس روشن فکری میکند ، و به چشم هزارانِ دیگری مانند یک بچه نفهم که چیزی از هیچی سر در نمی آورد دیده میشود و باعث ترد (یا شاید هم طرد) شدنش میشود و به همین جهت افسرده میشود که کسی درکش نمیکند ، به سیگار های مجازی روی می آورد و مشتری دائمی قهوه ها میشود و این ها.

به عنوان مثال این که خواننده ای میگوید ما خدا را کشتیم ، حتما منظورش این نیست که خدا را نیست و نابود کرده و میتواند جای خدا بنشیند ، بلکه منظورش این است که ما خدا را در دل خودمان کشتیم ، در دل خودمان فراموشش کردیم ، در دلمان باهاش قهر کردیم که رفتیم و اعدام و جان دادن یک نفر دیگر را نگاه کردیم و به هیجان آمدیم ؛ راستی چرا هیچکس من را درک نمیکند؟ :دی

این یکی و فقط یکی از آن کوچولوهایش بود


ما نفهم ها

این که میگویند خدا عادل نیست ، این که میگویند مارا ول کرده ، این که میگویند اصلا خدایی وجود ندارد به نظرم غلط است .

حالا این که چرا این را میگویم به حساب فهمیدن خودتان نمیگویمش .

فقط این که به نظرم خدا به ما عقل و قدرت انتخاب داده ؛ و این خودش نوعی عدالت است نوعی یکسان بودن ، نوعی اثبات خودش .

ماها مغز زیاد داریم اما چیزی که در دنیا کم است زندگیست ، انگار که زندگی ها تکیه های پازلند که چند تاییش گم شده . و این تیکه همان قلب آدم هاست . بخواهی زندگیت را بی نقص بسازی باید قلب کس دیگری را بشکنی ؛ قلبش را بشکنی تا زندگی بسازی ، این جاست که دردناک میشود ؛ اینجاست که اگر مجبور شوی قلب کسی را که برایت مهم است را بشکنی . این که مجبور شوی این که زندگی بخواهی این که ندانی چه کار کنی ؛ چه بشکنی چه نشکنی از دست میدهی یا زندگیت را از کسی را که مهم است ، اینجاست که حتی دردناک تر هم میشود ، چون اکثر آدم ها که زندگی خودشان را بسته به قلب دیگری میبینند زود فراموش میکنند همه چیز را . قلب که سهل است حتی حاضرند به خاطرش خار مادر زمین و زمان را بهم پیوند دهند (اسکی از تینا K) اینجاست همان جایی که گفتم دردناک تر میشود .

تا چشم میزنی میبینی تو ماندی و یک زندگی ناقص ، یک زندگی که سخت درست میشود و نمیشود مگر با شکستن قلب دیگری ؛ ولی نمیشود ، میروی و میایی اما نمیتوانی ، شکستن کار هر کسی نیست .

باید بنشینی و یک عمر به زندگیت که شکسته و چیکه میکند زل بزنی و به ای کاش هایی که تمامی ندارند زل بزنی.

از آن شب های بارانی

یک شب بارانی که حسابی همه جا خیس شده بود ، با پدرم در گل فروشی بودیم

میخواستیم برای تولدش کادو بخریم ، یک دسته گلِ کوچک هم !

خواهرم نبود ؛ نمیدانم چرا اما نبود .

یک شب بارانی که همه جا خیس شده بود ، با مادرم دم در گل فروشی بودیم

میخواستیم همینجوری گل بخریم ، گل مریم ؛ از آن خوشبوها .

یک شب بارانی ، که من بودم و هیچکس با من نبود ، گل نمیخواستم ، زندگی میخواستم ، زندگیی که بریدن نداشته باشد ،یک زندگی در ماورای درک بچگیم .

شاید ده سالی گذشته باشد ، اما همه را یادم است ، همه را !

عاشق شب های بارانی ام که همه جا حسابی خیس باشد ، نور همه چیز منعکس شود روی خیابان ، پشت چراغ قرمز .

بروم داخل یکی از این اسباب بازی فروشی ها ؛ از همان ماشین ها و خونه سازی هایی که برایم خریده بودی بخرم .

بعدش بروم داخل آن خانه قدیمی ، با خانه سازی ها شهر درست کنم و ساعت ها غرق شوم در شهری که خدایش بودم.

خواهرم برود روی اعصابم و من داخل خانه بیفتم دنبالش ، مامانم هم بیاید نگاه کند و به بچگیمان بخندد .

همانی باشم که میخواستم . بنشینم پزشک دهکده ببینم .وقتی دارم زرشک پلو میخورم ، کنار بخاری .

کاش میشد زندگی دیگری را تجبریه کرد...