یک شب بارانی که حسابی همه جا خیس شده بود ، با پدرم در گل فروشی بودیم
میخواستیم برای تولدش کادو بخریم ، یک دسته گلِ کوچک هم !
خواهرم نبود ؛ نمیدانم چرا اما نبود .
یک شب بارانی که همه جا خیس شده بود ، با مادرم دم در گل فروشی بودیم
میخواستیم همینجوری گل بخریم ، گل مریم ؛ از آن خوشبوها .
یک شب بارانی ، که من بودم و هیچکس با من نبود ، گل نمیخواستم ، زندگی میخواستم ، زندگیی که بریدن نداشته باشد ،یک زندگی در ماورای درک بچگیم .
شاید ده سالی گذشته باشد ، اما همه را یادم است ، همه را !
عاشق شب های بارانی ام که همه جا حسابی خیس باشد ، نور همه چیز منعکس شود روی خیابان ، پشت چراغ قرمز .
بروم داخل یکی از این اسباب بازی فروشی ها ؛ از همان ماشین ها و خونه سازی هایی که برایم خریده بودی بخرم .
بعدش بروم داخل آن خانه قدیمی ، با خانه سازی ها شهر درست کنم و ساعت ها غرق شوم در شهری که خدایش بودم.
خواهرم برود روی اعصابم و من داخل خانه بیفتم دنبالش ، مامانم هم بیاید نگاه کند و به بچگیمان بخندد .
همانی باشم که میخواستم . بنشینم پزشک دهکده ببینم .وقتی دارم زرشک پلو میخورم ، کنار بخاری .
کاش میشد زندگی دیگری را تجبریه کرد...